خیلی وقتها از خودم می پرسم اگر اون روز خانم هاشمی از من جغرافی نمی پرسید چه اتفاقی می افتاد؟ زندگی من توی چه مسیری می افتاد و جوابی براش پیدا نمی کنم. شاید الان یک هنرمند موفق بودم. شاید خیلی از الان راضی تر و خوشحال تر بودم. شاید هم اینجوری نمی شد.من از ترس تحقیر، روی نردبان تعلیم و تعلم جهیدم و ازش بالا رفتم.خیلی ها از نردبون افتادند ، خیلی ها برای همیشه زخمی شدند. بعد از سی سال از اون روز، من هنوز هم از سیستم آموزش و پرورش می ترسم. از سیستمی که به جای شناختن نقاط تمایز هر شاگرد سعی می کند همه را شکل هم کند، از سیستمی که به جای آنکه فکر کردن را یاد بچه ها بدهد مغز آنها را با عدد و حفظیات بیخودی پر می کند.
از سیستمی که این همه روح زیبا و دست نخورده و پاک را تحویل می گیرد و آدمهایی غمگین و پریشان و سر درگم تحویل می دهد. به همه ی استعداد هایی که توی یک سیستم بیمار به هدر رفتند. به نویسنده هایی که دکتر شدند ، به دکترهایی که دیپلم ردی شدند ، به مهندس هایی که از اعداد متنفرند، به همه ی آنهایی که شغلشان عشقشان نیست و عشق شان شغلشان نیست و چشمهایشان از برق شادی تهی است . در بالای این تصویر ها ، صورت جدی خانم هاشمی می درخشد که با انگشتهایی باریک و بلند راه سعادت را نشان می دهد و بچه ها تک به تک به داخل چرخ گوشتی هل می دهد که این همه استعداد را تبدیل به یک گوشت کوبیده بی خاصیت می کند.